غذا می خورد ، جدای از مادرش . گفتند : " تو که اینقدر به مادرت احترام می گذاری
و به او محبت می کنی ما ندیدیم با او سر یک سفره بنشینی . "
گفت : " می ترسم دست به لقمه ای بزنم که مادر می خواهد بردارد ."
وضو می گرفت . بدنش می لرزید ، رنگش زرد می شد .
می گفتند : " چرا وقت وضو و نماز حالتان تغییر می کند ؟ "
می گفت : "مگر نمی دانید که در برابر چه کسی می ایستم و با چه بزرگی می خواهم حرف بزنم ؟ "
می گفت : " روزی را می بینم , که بالای قبر پدرم ،حسین ، حرمی ساخته اند
و اطرافش بازارهایی و مدتی نمی گذرد که از همه جا به زیارت او می روند ،
وقتی که دولت بنی مروان از بین برود . "
و شد آنچه گفته بود
نظرات شما عزیزان: