گريزي كوتاه برزندگي امام سجاد

آفتاب درزنجير

گريزي كوتاه برزندگي امام سجاد

غذا می خورد ، جدای از مادرش . گفتند : " تو که اینقدر به مادرت احترام می گذاری
 و به او محبت می کنی ما ندیدیم با او سر یک سفره بنشینی . "

گفت : " می ترسم دست به لقمه ای بزنم که مادر می خواهد بردارد ."

 وضو می گرفت . بدنش می لرزید ، رنگش زرد می شد .
 می گفتند : " چرا وقت وضو و نماز حالتان تغییر می کند ؟ "

می گفت : "مگر نمی دانید که در برابر چه کسی می ایستم و با چه بزرگی می خواهم حرف بزنم ؟ "

می گفت : " روزی را می بینم , که بالای قبر پدرم ،حسین ، حرمی ساخته اند
و اطرافش بازارهایی و مدتی نمی گذرد که از همه جا به زیارت او می روند ،
 وقتی که دولت بنی مروان از بین برود . "

و شد آنچه گفته بود

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:, ] [ 15:9 ] [ مريم ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه